جدول جو
جدول جو

معنی ته مانده - جستجوی لغت در جدول جو

ته مانده
باقی ماندۀ چیزی، اندکی از چیزی که به جامانده باشد
تصویری از ته مانده
تصویر ته مانده
فرهنگ فارسی عمید
ته مانده
(تَهْ دَ / دِ)
آنچه از خوردن باقی بماند. (آنندراج). آنچه از طعام در خوان باقی ماند. (ناظم الاطباء). آنچه باقی ماند از چیزی. پس مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از جام لب چون غیر را بخشی شراب همدمی
در کام تلخ ما چکان ته ماندۀآن جام را.
الهی قمی (از آنندراج).
- ته مانده خوار، ته مانده خور. پس مانده خور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
ته مانده
باقیمانده چیزی
تصویری از ته مانده
تصویر ته مانده
فرهنگ لغت هوشیار
ته مانده
باقی مانده، به جای مانده، بقایا، پس مانده، تفاله، درد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پس مانده
تصویر پس مانده
عقب مانده، وامانده، باقی مانده، باقی ماندۀ طعام، نیم خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب مانده
تصویر شب مانده
ویژگی غذایی که شب برآن گذشته و برای روز بعد مانده باشد
فرهنگ فارسی عمید
قلعۀ تبر مانده، بنا به نقل خواندمیر از قلاع حوالی دهلی: در سنۀ 637 هجری قمری... سلطان رضیه... عنان یکران بصوب دهلی انعطاف داده... روز چهارشنبه نهم رمضان همین سال بجانب قلعۀ تبر مانده که کوتوال آن با ملک الهوتیه موافق بودند خروج نمود. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 2 جزء 4 ص 222)
لغت نامه دهخدا
(اَ چَ دَ)
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن:
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی.
میان جوان را نبد آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی.
فردوسی.
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند آن تخت فرخنده جای.
فردوسی.
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی هست همچون چشم میم.
ناصرخسرو.
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشم ماندتهی.
نظامی (از آنندراج).
، خالی کردن. خلوت کردن:
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای.
اسدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
فهمانیده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فهمانیده شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ نَ / نِ)
مکانی که در زیرزمین سازند و در ایام گرما، در آنجا نشینند، به عربی آن را مطموره و به فارسی نهانخانه نیز گویند. (آنندراج). زیرزمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیرزمین و غار و مغاره. (ناظم الاطباء) : نواب معزی الیه که از ترس گلولۀ توپ، ته خانه ای بجهت خود از حفاران کنده و در آنجا مقیم بود. (مجمل التواریخ گلستانه) ، آخرین اسباب کم ارز خانه. آنچه باقیمانده است از چیزهای کم بها بعد از فروش اسباب خانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ دَ / دِ)
شبینه و بیات و هر طعام و شرابی که بر آن شب گذشته باشد و از روز و یا شب پیش مانده باشد. (از ناظم الاطباء). بازمانده از شب. باقی از شب. که از شب هنگام بجای ماند. که شب بر او بگذرد، و بدین سبب کهنه شود یا تباه شدن آغازد:
میشود بدنام عالم هر که میماند به هند
نیست قدری در نظرها نعمت شب مانده را.
محمدسعید اشرف
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ / دِ)
ملول. اندوهگین. غمگین، خسته. بیمار. (ناظم الاطباء) ، دل چرکین. بی رغبت: چون دست ناشسته در خوان نهاد، همه یهودیان و معتزله و زنادقه بدین سبب دل مانده شدند. (ترجمه دیاتسارون ص 110)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ تَ)
ستوه ماندن. عاجز شدن:
کشنده سته ماند بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشته خوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ هَِ مَ / مِ کَ دَ / دِ)
ته میخانه. به معنی میکده و زمین میخانه و این اصطلاح اهل زبان است. (بهار عجم) (آنندراج). اندرون میکده. داخل میکده:
سر رازی که بد از صومعه داران محجوب
در ته میکده مستان به ملا بگشایند.
حضرت شیخ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
آنکه در عقب ماند. سپس مانده. عقب مانده. بدنبال مانده. دیری کرده:
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.
فرخی.
خیز ای پس ماندۀ دیده ضرر
باری این حلوای یخنی را بخور.
مولوی.
، طعامی که پس از سیر خوردن کس یا کسانی برجای ماند. طعام یا شراب که پس از سیری مرد بماند. پس خورده. ته مانده. ته سفره. پیش مانده. نیم خورده. سؤر. فضلۀ طعام.
- امثال:
پس ماندۀ گاو را به خر باید داد. (جامعالتمثیل).
، بقیۀ هر چیزی: لفاظه، پس مانده از هر چیزی. مجاعه، پس ماندۀ خرما. (منتهی الارب) ، وامانده. ترکه. مخلّفه
لغت نامه دهخدا
وابانده کسی که مطلبی را بدو فهمانیده باشند، مطلبی که به کسی فهمانده شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب مانده
تصویر شب مانده
طعامی که بر آن گذشته و برای روز بعد مانده باشد شبینه
فرهنگ لغت هوشیار
عقب مانده سپس مانده بدنبال مانده، جمع پس ماندگان، باقی مانده از خوراک و نوشیدنی کسی ته مانده پس خورده، بقیه هر چیزی، وامانده ترکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مانده
تصویر دل مانده
غمگین اندوهناک، ملول، آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در مانده
تصویر در مانده
بیچاره عاجز. فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس مانده
تصویر پس مانده
((پَ دِ))
عقب مانده، به دنبال مانده، باقی مانده از خوراک و نوشیدنی کسی، ته مانده، بقیه هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
بقیه، تفاله، ته مانده، درد، مابقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیات، شبینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنده ی بزرگ و قطور درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی افقی در دستگاه پارچه بافی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
به اندازه ی تو
فرهنگ گویش مازندرانی
همین قدر، همین اندازه، کمی
فرهنگ گویش مازندرانی